سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نخستین عوض بردبار از بردبارى خود آن بود که مردم برابر نادان یار او بوند . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 86 خرداد 15 , ساعت 1:35 عصر

 

عباسیان در آغاز کار، دعوى زنده کردن سنت رسول خدا (ص) را داشتند و مردم را به الرضا من آل محمد مى‏خواندند و براى به دست آوردن دل دوستداران خاندان پیغمبر ستمهایى را که سفیانیان و مروانیان بر آنان روا داشتند یاد آور مى‏شدند. در مجلسى که در آغاز حکومت ابو العباس سفاح برقرار گردید، و سران بنى امیه در آن حاضر بودند، شاعر عباسیان سدیف شهادت سید الشهدا و بنى هاشم را یاد آورد و گفت:

و اذکروا مصرع الحسین و زید و قتیل بجانب المهراس

اما چون جاى پاى خود را استوار ساختند، بیش از امویان بر هاشمیان و بر مردم ستم کردند. براى آگاهى از شمار فرزندان رسول خدا که در حکومت عباسیان مخصوصا دوران حکومت منصور شهید شده‏اند کافى است نگاهى به مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانى بکنیم. سروده آن شاعر درست است که:

فلیت جور بنى مروان عاد لنا و لیت عدل بنى العباس فى النار (1)

این داستان که ابن عبد ربه آورده، نشان مى‏دهد هنوز سالى چند از حکومت منصور نگذشته، جامعه اسلامى از او و ماموران او چه ستمى را تحمل مى‏کرده‏اند:

شبى منصور در طواف بود، شنید کسى مى‏گوید: خدایا از آشکارى ستم و تباهى در زمین و طمعى که میان حق و اهل حق در مى‏آید به تو شکایت مى‏کنم.

منصور از طواف برون رفت و در گوشه‏اى از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وى دو رکعت نماز گزارد و دست‏بر رکن کشید و با فرستاده منصور نزد او آمد و به خلافت‏بر وى سلام داد.

منصور گفت: چه بود که از تو شنیدم؟ از آشکارى تباهى و ستم در زمین یاد کردى. طمعى که میان حق و اهل حق در آمده چیست؟ به خدا گوشهایم را از سخنى پر کردى که مرا به درد آورد.

مرد گفت: اگر مرا ایمن مى‏دارى، تو را از اساس کارها آگاه مى‏کنم، و گرنه از تو دور مى‏شوم و به کار خود مى‏پردازم که مرا از دیگر کارها باز مى‏دارد.

منصور گفت: در امانى.

مرد گفت: اى امیر مؤمنان آنکه طمع در او راه یافته و آشکار بودن تباهى و ستم را از او پوشیده تویى!

-واى بر تو! چگونه چنین مى‏شود، زر و سیم در اختیار من است.

شیرین و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه مى‏یابد؟

-آیا طمعى که در تو است در دیگرى هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را به دست تو داده و تو از کار آنان غافلى و به گرد آوردن مال سرگرمى. میان خود و آنان پرده‏اى از آجر و گچ کشیده‏اى و درهایى ازآهن گذارده‏اى! نگهبانانى با سلاح گمارده‏اى و خود را در زندانى نگاه داشته‏اى و مامورانت را براى گرفتن مال به این سو و آن سو فرستاده‏اى و آنان را با سپاهیان و سلاح و اسبها تقویت کرده‏اى و گفته‏اى کسى جز فلان و فلان-که نام آنان را برده‏اى-بر تو در نیاید و نگفته‏اى ستم دیده و درمانده و گرسنه و برهنه و ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالى که هیچ کس نیست جز آنکه او را در این مال حقى است.

از یک سو این مردم را بر خود مخصوص کرده‏اى و آنان را بر رعیت‏خویش مقدم داشته‏اى و گفته‏اى هیچ کس مانع درآمدن آنان بر تو نشود و از سوى دیگر مالها را مى‏گیرى و گرد مى‏آورى. آنان که تو را چنین مى‏بینند گویند: او در مال خدا خیانت مى‏کند، چرا ما نکنیم؟ پس با هم یک سخن شده‏اند که کسى تو را از حال مردم خبرى ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هیچ مامورى خلاف آنان نکند جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که وى را مقامى نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان شمارند و از ایشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستین کسان که به آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هدیه و پول دهند تا در ستم کردن به رعیت تو قوى شوند. پس از آنان، قدرتمندان و مالداران رعیت که تا بتوانند به زیردستان ستم کنند. بدین سان طمع شهرها را پر از ستم، تعدى و تباهى کرده و این مردم در قدرت تو شریک‏اند و تو از آنان غافل. و اگر داد خواهى بیاید او را نگذارند نزد تو آید. و هنگامى که برون مى‏آیى اگر کسى بخواهد شکایت نامه خود را به تو دهد مى‏بیند از این کار نهى کرده‏اى و کسى را گمارده‏اى تا او در شکایت نامه آنان بنگرد و اگر داد خواهى نزد تو آید و خبر آمدن او به نزدیکان تو رسد، از آنکه براى رسیدگى گمارده‏اى‏بخواهند تا شکایت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمدیده پیوسته نزد او رود و بدو پناه برد و شکایت کند و فریاد خواهد و او بازش گرداند، و او ناچار شود هنگامى که تو را بیند فریاد شکایت‏برآرد، اما چنانش بزنند که عبرت دیگران گردد و تو بینى و مانع نشوى. پس اى امیر مؤمنان اسلام بدین سان چگونه پایدار ماند؟

من به چین مى‏روم. یک بار هنگامى رفتم که پادشاه آنان کر شده بود. او گریه‏اى سخت مى‏کرد. همنشینان او وى را به شکیبایى خواندند. گفت: من از این بلا که رسیده نمى‏گریم. گریه‏ام براى ستمدیده‏اى است که بر درگاه من فریاد برآرد و بانگ او را نشنوم. پس گفت: اگر گوشم آفت دیده، چشمم به جاست، بگویید دادخواه باید جامه سرخ پوشد و کسى جز دادخواه جامه سرخ نپوشد. آنگاه بامداد و پسین بر فیل سوار مى‏شد و مى‏نگریست که آیا ستمدیده‏اى را مى‏بینید.

اى امیر مؤمنان این کردار مشرکى است. دلسوزى او به مشرکان تا بدین اندازه رسیده است.

تو به خدا ایمان دارى. از خاندان پیغمبر او هستى، لیکن رافت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمى‏شود. اگر مال را براى فرزندانت گرد مى‏آوردى خدا دیده عبرت تو را گشوده تا ببینى کودک از شکم مادر برون مى‏آید و او را در روى زمین مالى نیست و هر مالى را دست‏بخیلى از او باز مى‏دارد با این همه خدا بر این طفل مهربانى مى‏کند و رغبت مردم را بدو فراوان مى‏سازد.

این تو نیستى که مى‏بخشى! خداست که به هر کس آنچه خواهد مى‏بخشد. اگر مى‏گویى مال را فراهم مى‏آورى تا سلطنت‏خود را قوى سازى، خدا بنى امیه را براى تو مایه عبرت ساخت. مالها که فراهم‏آوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند آنان را سودى نبخشید.

و اگر گویى مال را براى به دست آوردن مرتبتى بالاتر از آنچه در آن هستى فراهم مى‏کنى، به خدا سوگند مرتبتى از آنچه در آن هستى برتر نیست. مگر مرتبتى که آن را به خلاف این حالت‏خواهى به دست آورد (آخرت) . آیا آن را که نافرمانیت کند به سخت‏تر از کشتن کیفر خواهى داد؟

-نه.

-پس با آنکه دنیا را در اختیارت نهاده چه خواهى کرد؟ کیفر او کشتن نیست، جاودانگى در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو مى‏گذرد و اندامت مى‏کند و دیده تو بدان مى‏نگرد و دستانت مى‏ورزد و پاهایت‏به سوى او مى‏رود مى‏بیند. اگر آنچه از مال دنیا بر آن حریص هستى از تو بگیرد و تو را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟ منصور گریست و گفت: کاش آفریده نشده بودم، چه کنم؟

-مردم را پیشوایانى است که در دین خود بدانها حاجت مى‏برند و در دنیاى خویش به آنان راضى هستند. آنان را به خود نزدیک ساز تا راهنماى تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن تا تو را بر راه راست‏بدارند.

-من پى آنان فرستادم، اما آنان از من گریختند.

-ترسیدند که تو از آنان بخواهى به راه تو بروند. در خانه‏ات را باز بگذار و دربانهاى ملایم بگمار. ستمدیده را یارى کن، ریشه ستمکار را بکن. مالیات و صدقات را به حق بگیر و به حق و عدالت‏بر مستحقان آن بخش کن. من از سوى آنان ضامنم که بیایند و تو را در آنچه به صلاح امت است‏یارى کنند.

اذان گویان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جاى خود برگشت و در پى آن مرد فرستاد، اما او یافت نشد. (2)

منصور پیوسته نگران بود مبادا ستمدیدگان گرد امام صادق (ع) فراهم شوند. او قیام زید و یحیى را در دوره امویان و خروج محمد بن عبد الله را در عصر خود دیده بود. و چون از محبت مردم به امام صادق آگاهى داشت، توجه خود را بیشتر بدو معطوف مى‏کرد و از هر جهت مراقب او بود. گه گاه ماموران خود را ناشناس نزد او مى‏فرستاد. چنان که اشارت شد، بعض شیعیان از امام همان درخواست را مى‏کردند که از زید و فرزند او کرده بودند. اما امام صادق که از ناپایدارى مردم در رویارویى با این حاکمان آگاه بود، مصلحت در آن مى‏دید که با آنان درنیفتند و مى‏کوشید شاگردانى بپروراند که علم اهل بیت را فرا گیرند و به مردم برسانند. بدین رو از پیروان خود مى‏خواست‏با این حاکمان مدارا کنند.

مجلسى از امالى ابن شیخ طوسى به اسناد خود از ابو بصیر چنین روایت کرده است: از ابو عبد الله شنیدم که مى‏گفت: از خدا بترسید و از حاکمان خود فرمان ببرید و آنچه گویند بگویید و آنجا که خاموش‏اند خاموش باشید، چه شما در حوزه قدرت کسى هستید که خدا در باره‏شان فرموده: و ان کان مکرهم لتزول منه الجبال (3) و از مضمون این آیه عباسیان را در نظر داشت. ) پس از خدا بترسید که در آرامش به سر مى‏برید. در جمع آنان نماز بخوانید و بر جنازه‏هاشان حاضر شوید و در خبرى که بدانها مى‏برید امانت را رعایت کنید. امام این سخنان را براى حفظ آرامش مى‏فرمود، اما چنین نبود که در هر کار و هر سخن پذیراى گفتار آنان یامامورانشان باشد. اگر بدو یا به خاندان او از جانب ماموران دولت عباسى سخنى ناروا گفته مى‏شد یا اهانتى از آنان مى‏دید اعتراض مى‏کرد و مردم را از حقیقت آگاه مى‏فرمود.

مجلسى نویسد: چون محمد و ابراهیم فرزندان عبد الله بن حسن شهید شدند، مردى به نام شیبة بن غفال از جانب منصور به مدینه آمد. وى روز جمعه‏اى به منبر شد و در باره امیر مؤمنان سخنان نادرست گفت، از جمله اینکه او میان مسلمانان تفرقه افکند و با مؤمنان جنگید و حکومت را براى خود خواست. اکنون فرزندان او نیز چنین مى‏خواهند، ولى کشته مى‏شوند و به خون مى‏غلتند. این سخنان بر مردم گران افتاد، اما جرئت پاسخ گفتن در خود ندیدند. ناگاه مردى برخاست و گفت: خدا را سپاس مى‏گوییم و بر محمد (ص) خاتم پیغمبران و همه پیمبران او درود مى‏فرستیم. آنچه ستودى ما سزاوار آنیم و آنچه ناستوده گفتى تو و آنکه تو را فرستاده بدان سزاوارترى. سپس روى به مردم کرد و گفت: آنکه دین خود را به دنیاى دیگرى بفروشد، روز رستاخیز از همه سبک میزان‏تر است و او این فاسق است. پرسیدم این مرد که بود گفتند: جعفر بن محمد. (4)

کلینى به اسناد خود از جعفر بن محمد بن اشعث روایت کند: موجب شیعه شدن ما چنین بود که منصور پدرم را خواست و گفت: مردى خردمند را براى انجام کارى مى‏خواهم. پدرم گفت: دایى من شایسته است. گفت: او را نزد من بیاور. چون او را نزد وى بردم، منصور بدو گفت: این مال را بگیر و به مدینه نزد عبد الله بن حسن بن حسن وخویشاوندان او که جعفر بن محمد در جمله آنهاست‏ببر و بگو من مردى غریب و خراسانیم و شیعیان شما در آنجا این مال را براى شما فرستاده‏اند و به هر یک از آنان فلان مقدار بده و چون مال را گرفتند بگو من رسید این مال را مى‏خواهم چرا که فرستاده آنانم. او مال را از منصور گرفت و به مدینه رفت و بازگشت و نزد منصور آمده و محمد بن اشعث نزد او بود. منصور گفت: چه شد؟ گفت: پول را به آنان دادم و این رسید آنهاست. همه آن را گرفتند مگر جعفر بن محمد. در مسجد نزد او رفتم، نماز مى‏خواند. پشت‏سر او نشستم و با خود گفتم چون از نماز فارغ شود آنچه به خویشان او گفته‏ام به او مى‏گویم. او نماز خود را پایان داد و شتابان به راه افتاد. پس بازگشت و رو به من کرد و گفت: اى مرد از خدا بترس و اهل بیت محمد (ص) را مفریب! چه آنان به تازگى از بنى مروان آسوده شده‏اند و همه نیازمندند. گفتم: خدا خیرت دهد چه مى‏گویى؟ سرش را نزدیک من آورد و آنچه میان من و تو رفته بود گفت. چنان که گویى سومى ما بوده است. منصور گفت: پسر مهاجر در هر زمان در خاندان نبوت محدثى است و جعفر بن محمد امروز محدث ماست. (5)

ابن شهر آشوب از مفضل بن عمر حدیث کند: منصور چند بار بر آن شد که ابو عبد الله را بکشد و هر گاه او را براى کشتن مى‏خواند، چون نگاهش بدو مى‏افتاد، مى‏ترسید. وى مردم را از رفتن نزد او باز داشت و سخت مراقب او بود تا چنان شد که براى یکى از شیعیان امام پرسشى در باره نکاح یا طلاق یا جز آن پیش مى‏آمد و حکم آن را نمى‏دانست و دسترسى به امام براى او ممکن نبود ناچار از خانواده خود جدا مى‏شد واین براى شیعیان دشوار بود تا آنکه خدا بر دل منصور افکند که از امام صادق بخواهد او را هدیه‏اى دهد که کسى را مانند آن نباشد. امام براى او عصاى رسول خدا (ص) را که یک ذرع درازى داشت فرستاد. منصور سخت‏شادمان شد و گفت آن را چهار پاره کنند و هر پاره‏اى را در جایى گذاشت و به امام صادق پاسخ داد پاداش این هدیه این است که تو را آزاد گذارم تا علم خود را به شیعیانت‏برسانى. اکنون بدون بیم بنشین و فتوى بده و در شهرى مباش که من در آن به سر مى‏برم. (6)

اگر این داستان چنان باشد که مفضل گفته است، منصور مى‏خواسته است‏به شیعیان امام بگوید پایه قدرت من تا آنجاست که امام شما براى من هدیه مى‏فرستد و او را با من منازعتى نیست. ولى با اینکه منصور مى‏دانست، امام صادق در صدد قیام علیه حکومت او نیست از آزردن او دریغ نمى‏کرد. چنان که به حسن بن زید والى خود در مکه و مدینه نوشت‏خانه جعفر بن محمد را آتش بزن و او چنین کرد. چون آتش در و دالان خانه را فرا گرفت، امام صادق برون آمد و از آتشها گذشت و مى‏گفت: من پسر ابراهیم خلیلم. (7)

از فضل بن ربیع روایت‏شده است: منصور در سال یکصد و چهل و هفت‏حج کرد و به مدینه آمد و مرا گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. ربیع گوید من درنگ کردم شاید فراموش کند، ولى تا سه بار این تهدید را تکرار کرد. ناچار نزد جعفر رفتم و گفتم: خدا را بخوان که منصور تو را براى چیزى خواسته است که جز خدا دفع آن نتواند. گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله‏» پس او را به نزد منصوربردم. چون بر او در آمد او را تهدید کرد و سخنان درشت گفت که اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود شمرده‏اند و زکات مالشان را نزد تو مى‏فرستند و تو حکومت مرا نمى‏پذیرى و فتنه مى‏انگیزى. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.

ابو عبد الله گفت: به خدا که چنین نکرده‏ام و چنین قصدى نداشته‏ام، اگر چیزى به تو گفته‏اند دروغ است. و اگر کرده‏ام، بر یوسف ستم کردند و ببخشید، و ایوب به بلا مبتلا شد و شکیبایى ورزید، و سلیمان را (حکومت) داده شد، و سپاس گفت. اینان پیمبران خدایند و نسب تو به آنان مى‏رسد.

منصور گفت: آنچه در باره تو گفتم، فلان به من خبر داده است. امام فرمود: او را حاضر کن تا آنچه گفته باز گوید. منصور گفت: آن مرد را حاضر کنید. چون حاضر شد پرسید: آنچه از جعفر به من گفتى خودت شنیده‏اى؟ -بلى! امام گفت: او را سوگند ده. منصور از او پرسید: بر آنچه گفتى سوگند مى‏خورى؟ گفت: آرى و سوگند خوردن آغاز کرد. امام منصور را گفت: بگذار من او را سوگند دهم و بدو گفت: بگو از حول و قوت خدا بیزار شدم و به حول و قوت خود پناه مى‏برم، جعفر چنین و چنان گفته است.

مرد اندکى باز ماند سپس سوگند خورد و زمانى نگذشت که بمرد. (8) دربرخى مصادر آمده است که منصور امام را اکرام کرد و جایزه‏اى به ربیع داد که بدو برساند.

زبیر بکار این ماجرا را با مقدمه‏اى آورده است که فضل بن ربیع گوید: منصور به مدینه آمد. مردمى سخن چین نزد او آمدند و گفتند جعفر بن محمد نماز خواندن به امامت تو را جایز نمى‏داند و بر تو عیب مى‏نهد و گوید نباید بر تو (به امارت مؤمنان) سلام گفت. منصور پرسید: چگونه بدانم شما راست مى‏گویید؟ گفتند: سه روز است تو در مدینه‏اى و او به دیدن تو نیامده است. منصور گفت: این تواند دلیلى باشد و چون روز چهارم شد ربیع را گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم... (9)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAHGG.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ